مسیرم مدینه...
روحم سیمرغی ست رهسپار آسمان مدینه…؛مسیرم مدینه،….نگاهم مدینه،…میعادگاهم مدینه ؛اینجا مردیست که سالهاست تلالو وجودش گرما بخش خورشید است؛و از روزی که آسمان صاحب دو خورشید گشته است وجودش سایه ای را نوازشگر نبوده است؛امروز میخواهم سایه بان روزهای بی قراری اش باشم و انگاه که زمین بر پیشانی اش تیمم میکند بالهایم را سجاده ی عبادتش نمایم ؛و لحظه ای که ملائک با اشک چشمانش وضو می سازند نوازشگر نگاه ماتم زده اش باشم؛و آنگاه که الحمدلله الاول بلا اول کان قبله والاخر بلا آخر یکون بعده……از لبانش به رقص در امده پیام رسان آوایش باشم؛و زمانی که اندوهِ نگاهش بقیع را نشانه میرود ۳۰ مرغی شوم که وسعت بالهایم؛ گنبد وبارگاه تک تک عزیزانش باشد؛و لحظه ای که بر قبر جدش فریاد میزند وامحمدا عطشان الحسین به دشت کربلا، با سوز دلش بسوزم و خاکستر شوم تا دوباره احیاشوم وبا سوز دیگرش بسوزم ؛می خواهم بالهایم بالش باشد و او را به صحرایی برم که دلش را آنجا جا گذاشته اش؛و آنگاه که بی قرار به سمت بی قراریهایش میدود نگاهبان قدمهایش باشم تا خار مغیلان نیازاردش؛فقط نمیدانم بی تابیش را چگونه تاب آورم؟؛میترسم بماند و قصد برگشت نداشته باشد نگرانم دلش را نیابد و ماندگار شود؛و مجبور شوم بالهایم را حلقه بر کمر خم شده اش کرده و او را از زمین پربلای اینجا کنده و با خودم به مدینه ببرم؛ چرا که عمه اش انتظارش را میکشد؛در مسیر مدینه آسمان از باران نگاهش سیراب شد و روحم در دریای اشکانش طهارت یافت؛ او به مدینه میرسد ودل داغدیده اش آرامگاه بقیع میشود و اکنون سالیان است که بقیع در آغوشش آرمیده است …..اما من هرشب با اندوه بر جا مانده اش می سوزم و هر روز با عشق جاودانش احیا می شوم تا سایه بان قبر منورش باشم…
نوشته طلبه مدرسه معصومیه شیراز فهیمه رضاپرست